رئا

دیگر از نام من چه باقی ماند ...

رئا

دیگر از نام من چه باقی ماند ...

یک لنگه پای جمعه ها

پای حرف های ما نشسته باران. پای چشم های فریب، پای دردهای بی انتهایمان. سالهاست که بی خودی، توی گمان هست و نیست، توی فریب هامون و حرف های دور گم شدیم. و حالا یادم نیست، از زخم های ما، کدامشان حقیقت است. باور کن، ای نوشته مصلوب، ای کز کرده گوشه خنده های مدام. این حرف ها، آخرش می رسد به همان سکوت های چند ساله و ببخش، ببخش حقیقت معدوم من. ببخش که دیگر نه فکر های زیبا، نه کفش های پاشنه بلند، دروغ چشم هایت را مخفی نمی کنند. شده ایم ساندویچ همه خیال ها و شعرهای ماسیده، ادیب فرانسوی مرگ موش. وبلاگ نویس معتدل با اندکی شرجی هوا. آخرش، همه می رسند به بداهی های نوشته نشده، به رمان های خنزری و آس و پاس. بس که قرن ما، طولش رسیده به ابتدای تاریخ. و دیگر نه هیچ ایمای پست مدرنی و نه هیچ شیوه آوانگرادی بهانه خوش خیالی نمی شود. انگار کن، بیهوده عمر کرده ایم. بیهوده عمر ما را نموده است. و غوطه وری که دنبال کوچه های عصر می گردد در آرامش انقلابی مخملی ... هه ... نبض شاعرها بریده است. تنها خاطرات پابرجایما، همان ماست و خیار است، با خنده های بیخودی. باران هم، دیگر تمسخر ایده های ما را فهمیده است. انقدر برایت می بارد که خفه کنی خودت را با کاراکتر های سفید نمایشنامه ات. با موهای چتری روی پیشانیت. با مترسکی که گوشه کوله سرخ رنگت هاج و واج حماقتت را توی ماتحتش چال می کند. بخند، نبض بیخودی لنگ های رها. حال کن در انسداد افکارت حرف های عمیقت را. ما خوب می شویم، همه چیز کلن، در همین مامان نگاه کوفتی ت جاری است.

پاورقی های ناتور خودم

انقدری که خیلی وقت ها، دلم برای چشمان تو تنگ می شود. حتی وقتی توی بارانی آبی، سوار یکی از درب و داغان ترین اسب های چرخ و فلک می خندی. انقدری که فکر کنی همه چیز، سر جای همیشگی ش دارد بزرگ می شود، مگر چشمهات، که همیشه کودک ند.

منطق سکون

پرواز کن. آن تمثال بزرگ، اعدام سالهای گریستن ت خواهد بود

اگر کودکی ساده می خندد

تاریخ را گم می کنی از برابر چشم هام

مگر سودایی را که قلب تاریک از عاصی خانه دنیام ربود


اگر کودکی ساده می خندد ...

در شعر تو خوابها را فهمیده ام

هنوز غریبه ای، توی موسیقی وحشی تو ساز می زند