انقدری که خیلی وقت ها، دلم برای چشمان تو تنگ می شود. حتی وقتی توی بارانی آبی، سوار یکی از درب و داغان ترین اسب های چرخ و فلک می خندی. انقدری که فکر کنی همه چیز، سر جای همیشگی ش دارد بزرگ می شود، مگر چشمهات، که همیشه کودک ند.
پرواز کن. آن تمثال بزرگ، اعدام سالهای گریستن ت خواهد بود
تاریخ را گم می کنی از برابر چشم هام
مگر سودایی را که قلب تاریک از عاصی خانه دنیام ربود
اگر کودکی ساده می خندد ...